نعمت چشایی

ساخت وبلاگ
سکانس یک: خانمی تو ایستگاه اتوبوس کف دستشو باز کرد و کاغذهای مچاله رو پرت کرد رو زمین...  آقای متشخصی نزدیک شد و در حال خم شدن گفت اجازه میدین من این کاغذهایی که شما انداختینو جمع کنم؟ شهر خودمونه حیفه کثیفش کنیم.  خانم شلخته بخودش اومد گفت نه چرا شما؟ الان خودم جمع میکنم. ببخشید... و بعد خم شد و جمع کرد و رو به خانم کنار دستیش کرد و گفت بنده خدا راست میگه... بعد هم بطرف سطل زباله که چندمتر دورتر بود رفت...  سکانس دو: حواسم به کار خودم بود... خانم نازی اومد. وسیله ای بچه گانه قیمت کرد و خرید. گفت زود بدین که بچه حسابی گریه می کنه. فکر کردم بچه خودش هست... ولی بعد که متوجه تعارف های مادر بچه و اون خانم برای دادن پول اون جنس شدم، خانمه رو تو دلم تحسین کردم... دید بچه گریه میکنه و احتمالا توان مادر اجازه خرید نمیده، اون دل بچه رو شاد کرد و بجاش از خانمه خواست براش دعای خیر کنه... قطعا بچه ها با یکبار هدیه این مدلی لوس و بدادا نمیشن ولی دل کوچیکشون خیلی شاد میشه. سکانس سه: همیشه میومدن پیشم و اتفاقا خیلی لارج و خوش اخلاق...  حرفی پیش اومد و خانمه گفت همین الان از طلافروشی اومدیم. گوشواره و انگشترمو فروختم که غذای سگ بخریم... زن و شوهر نازنینی هستند که عشق به حیوانات دارن و تو خونه باغشون پناهگاهی برای حیوانات بی پناه هستند. روزی که پیش من بود گفت حدود 37 تا سگ داریم که همه عقیم و سالم نعمت چشایی...
ما را در سایت نعمت چشایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : calmdreams بازدید : 130 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 7:48